کارم از کار گذشته است

من امانتی را به سرقت برده ام

که گرانبها است

و از ترس دیده شدن

قورتش دادم .

حالا مثل آب میان بافتی

در همه ی حجم وجودم جاری است

از گرمای تنش

هر دو مثل شمع میسوزیم

و آب میشویم

او بزرگ است و من کوچک

و این تضاد

نهایت بد بیاری من است .