قصه ی اول : آشوبگران کلاس درس

امیر کلاس سوم ابتدایی بود . زنگ کلاس خورده بود و بچه ها سر کلاس آروم و قرار نداشتند و ورجه و وُرجه میکردند . قبل از اینکه خانم معلمشان وارد کلاس شود ، توی سر و صدای بی امان بچه ها ، هم نمیکتی امیر بادکنکی از توی جیبش بیرون آورد و به او گفت : امیر میتونی اینو باد کنی؟ امیر بادکنک رو از دوستش گرفت و با زحمت زیاد بادش کرد و انتهای اونو گره زد که پُر باد و بزرگ بمونه . از بس که زور زدنزدیک بود چشاش از حدقه در بیاد ، گلویش هم درد گرفت .

توی کلاس غوغایی بپا شد . بادکنک روی دست بچه ها بالا و پائین میپرید . همه حسابی سرگرم بازی شده و روی میز و نیمکتها رفته و هرکس که دستش به بادکنک میرسید به آن ضربه ایی میزد و به طرف دیگر پرتابش میکرد . حسن مبصر کلاس هر چقدر داد و فریاد کرد و با خطکش روی میز زد که : ساکت ، میگم ساکت باشید ، افاقه نکرد که نکرد. مجبور شد اسامی امیر،احمد،یاس،قدرت و موسی را بعنوان آشوبگران کلاس درس روی تخته سیاه بنویسد و چند علامت ضربدر هم جلوی اسمشان بگذارد !

وقتی معلم وارد کلاس شد و مبصر گفت : برپا ، همه برپا بودند ! چشم خانم معلم که به بادکنک افتاد مثل لبو سرخ شد و گفت : کدوم بی تربیتی اینکارو کرده ؟! همه ی نگاهها و انگشت ها به طرف امیر نشانه رفت و مثل آب خوردن فروخته شد ! هرچی قسم خورد که : خانم اجازه بخدا من نیوردم ، فایده نکرد . دستمزد امیر شنیدن اسم چند جانور مثل کره خر ، توله سگ و گوساله شد و همراه با قرمز شدن گوشهایش از کلاس اخراج گردید .

فردا و پس فردا هم به محض اینکه چشم خانم معلم به امیر می افتاد ، تُرش میکرد و باگفتن : بی تربیت پاشو از کلاس من برو بیرون و با زدن یه پس گردنی او را از کلاس بیرون میکرد . بار آخری که امیر از کلاس اخراج شد با لب و لوچه آویزان به خونه رفت و جریان را برای پدر و مادرش تعریف کرد . پدرش عصبانی شد و رو به مادر امیر گفت : می بینی زن ؟ آخه این درسته که برا  باد کردن یه بادکنک بچه رو تنبیه بدنی کنن و از کلاس بندازن بیرون تا از درس و مشقش عقب بیفته و پیش دوستاش هم سرشکسته بشه ؟! بعد رو کرد به امیر و گفت : بابا جون ناراحت نباش فردا بات میام مدرسه و مشکل رو حل میکنم .

فردا وقتی پدر امیر توی دفتر مدرسه در حضور مدیر و ناظم و خانم معلم با عصبانیت از اخراج پسرش از کلاس و نحوه برخورد معلمش گلایه میکرد ، خانم معلم همینکه دو باره چشمش به امیر که مظلومانه در کنار پدرش ایستاده بود افتاد ، باز هم تُرش شد و صورتش رو برگردانید . مدیر دبستان به پدر امیر گفت : اجازه بدین خدمت شما عرض کنم . بعد در گوشش آهسته مطلبی را گفت !!

امیر گوشهایش را تیز کرد . خیلی کنجکاو و حساس شده بود که بفهمد جریان از چه قرار است ؟!  اما هرچی سعی و تلاش کرد تا از پچ پچ ها ی مدیر با پدرش چیزی بفهمد ،ُ نفهمید ، الاّ یک کلمه (( کا آن دُم )) !!!!