شب زفاف و کله پاچه !!!
ناصر و احمد دوستان صمیمی و قدیمی هم ، چند وقت پیش رفته بود عروسی بهرام رفیق پایه شون . بعد از صرف شام ، بق و بوق کنان ، عروس و داماد رو تا خونه ی بخت بدرقه کردن . قبل از ورود دو شاخه شمشاد به منزل نو ، گوسفند زبون بسته ایی رو برای خوش شگون بودن قدم عروس خانوم دم در منزل داماد ذبح و عروس و داماد رو از روی خون اون حیوان عبور دادن .
توی حیاط غوغایی بپا شده بود و بهرام سر از پا نمی شناخت و بازار ماچ و بوسه با شاه داماد گرم بود . احمد و ناصر دم در حیاط ایستاده بودن تا فرصتی پیدا کنن و ضمن تحویل تبریکات خاص به داماد و تشکر و امنتنان از پذیرایی بی منتها ، از او خداحافظی کنن ، اما شلوغ پلوغی جماعت حمله کننده ! این اجازه را به اونا نمیداد .
لاشه ی گوسفند قربونی شده در ته حیاط ، توسط قلابی آویزان و قصاب ، چابک و فرز در حال کندن پوست اون زبون بسته بود . بنظر میرسید تا ساعتی دیگر پوست داماد هم کنده میشود ! پدر داماد شلنگ آب رو گرفته بود و داشت خونهای دم در حیاط رو می شست . سر گوسفند کنار لوله آب نزدیک در حیاط ، خون آلود و با چشمانی باز به حال خود رها شده بود .
ناگهان چشم ناصر به سر گوسفند افتاد . سقلمه ایی به پهلوی احمد زد و با اشاره کله پاچه رو به او نشون داد . احمد پرسید : منظورت چیه ؟ گفت : میخوام این کله رو ببرم خونه و بدم به مادرم امشب اونو بار بزاره و فردا صبح یه ناشتایی دبش و چرب و چلی و مفتی بزنم تو رگ !! احمد گفت : چرا تو ببری ؟ گفت : هان ؟ پس کی ببره ؟! احمد به شوخی گفت : من میبرم ! ناصر گفت : این فکر من بود ، بچه یوری ! چرا تو ببری ، مگه من چلاقم ؟ احمد گفت : ناصر ، میدونی چیه ؟ هر کی زودتر ببره ، مال اونه !
احمد اصلا فکر نمیکرد که ناصر این حرفش رو جدی بگیره ، اما او با یه خیز بلند رفت و گوش گوسفند رو گرفت و سریع از در خونه زد بیرون و اونو گذاشت تو ماشینش و سریع و پیروزمندانه هم برگشت . با حالت شوق و ذوق کودکانه ایی گفت : فکر بکر از من ، خوردن کله پاچه هم از من . بعد برات تعریف میکنم که چقدر خوشمزه بود ، بقول بابام : وصف العیش ، نصف العیش !!
دور و بر داماد کمی خلوت شده بود . دوستان هم پایه فرصت رو غنیمت شمرده و سریع بطرف بهرام رفته و ضمن تشکر و امنتنان از شام خوشمزه و مراسم باصفا و آرزوی خوشبخی برای زوجین ، خداحافظی کرده و در آخرین لحظه ، ناصر که از احمد قول گرفته بود در مورد کله پاچه سکوت اختیارکنه ، به بهرام گفت : بهرام جان من از عروسیت یه چیزی بردم ، حلالم کن ! داماد که سر از پا نمی شناخت و در عوالم دیگری سیر میکرد و آنقدر عجله داشت که روی پای خودش بند نبود با لبخند گفت : حلالت !
یکهفته گذشته بود که ناصر ، سر کار ، بهرام رو زیارت میکنه . هر دو رفیق همدیگه رو بغل کرده و چن بار روی هم رو میبوسند . ناصر مجدا به او تبریک گفته و از اوضاع و احوال زندگی متاهلی میپرسد . بهرام اظهار رضایت میکند و خوشحالی خودش رو بروز میدهد . ناصر به او میگوید : بابا یه دست هم تو سر ما بکش ، شاید بختمون باز بشه و نشیم (( پیر پسر )) !!
ضمن گفتگو بودن که ناصر خاطره بردن کله گوسفند و مسائلی که بین خودش و احمد اتفاق افتاده بود رو داشت با آب و تاب برای بهرام تعریف میکرد که ناگهان بهرام با عصبانیت از او میپرسه : چی ؟؟؟ کله ی گوسفند رو تو برده بودی ؟؟؟!! ناصر میگه : خوب آره ، مگه چی شده ؟ منکه به تو گفتم و حلالیت گرفتم . یادت رفته ؟
بهرام گفت : مرد حسابی ، این چه کاری بود که تو کردی ؟ ما تو فامیل از قدیم الایام ، سر گوسفندی که جلوی عروس و داماد قربونی شده باشه رو خوش شگون میدونیم و برای پختن و خوراندن بخشی از اون به عروس و داماد مراسم خاصی داریم ! تو با این کارت پدر منو دراوردی ! نمیدونی اون شب چه بلایی سر من اومد . همه ی فامیل بسیج شده بودن و دنبال کله پاچه میگشتن . اصلا تو میتونی اینو تصور کنی که اون همه آدم ، تو نیمه های شب ، دنبال یه کله ی گوسفند عین دیونه ها این ور و اون ور بگردن ، یعنی چی ؟ انگار غیب شده بود . سوراخی نبود که نگشتیم . دلمون هزار راه رفت .
بهرام آه سردی کشید و گفت : اون شب مادرم چنان قشقرقی برا همین کله پاچه بپا کرد که نگو و نپرس . او شدیدا پایبند این رسم و رسوماته و تا صبح نگذاشت کسی پلک بزنه . همه مثل ماتم زده ها بیدار و عین جن زده ها رنگ پریده و چمباتمه زده بودن . مادرم گم شدن کله ی گوسفند رو نشونه ی بد قدمی عروس میدونست و من داشتم بابت این عقیده ، از اول زندگی مشترکمان ، تاوان سنگینی رو میدادم .
بهرام نگاهش رو به چشای ناصر انداخت و گفت : الهی مار بزندت ! شب زفافم رو کردی زهر مار !!!!
عکس تزئینی است ( داماد شدن !!!! )